نميدونم چرا بعضي وقتا هيچ حرفي براي گفتن نيست
دلت پره از حرف اما نميتوني به زبون بياري
حتي نميتوني بنويسي
وقتي قلم به دست ميگيري و كاغذ رو جلوي دستت ميذاري....
مات و مبهوت ميموني....
بازم به فكر فرو ميري...فكر...فكر...فكر....
انگار هجوم كلمات كه توي مغزت انبوه شدن، قصد بيرون اومدن ندارن
شايد ميدونن كه امن ترين جا همون جاست...
دوست داري به يه نقطه خيره بشي و فقط سراپا بشي نگاه....نگاهي پر از سكوت....پر از فرياد
گاهي وقتها آدم دلش پر از حرف نگفتس
دلش ميخواد فرياد بزنه
دوست داره بگه اون چيزايي كه روي دلش سنگيني ميكنه
اما....
شايد براي اوني كه ميخواد بگه، شنيدني نباشه
شايد گفتنش بي فايده باشه
شايد ....
شايد سكوت چاره باشه
شايد
نظرات شما عزیزان: